یه روز بهاری دیدمت...دلم تاپ تاپ میزد...می خواست بپره بیرون...می خواستم از شرم آب بشم...۱۰۰بار با خودم کلنجار رفتم...۱۰۰بار گفتم نمیرم!...اما اختیارم از دستم خارج شد و آمدم...اونجا بودی با یه شاخه گل صورتی...دلم ریخت...گونه هام گر گرفت...و اونجا بودی...نگام گره خورد توی نگاهت...یک لحظه...دلم رفت...یه جای دور...اولش خجالت می کشیدم...اما بعدش کم کم نگاهت کردم...احساس آرامش داشتم...انگار مشکلاتم رنگ باختن...تو رو حس می کردم...قوی و ثابت...زخم کهنه ات دردناک بود مثل من...دستم رو دراز کردم و با تردید دستت رو گرفتم...دردم ساکت شد...آروم شدم...دلم گرم شد...جرقه زده شد...گر گرفتم...محمدرضا ی من تو اینجا بودی انگار از روز ازل...تو با من متولد شده بودی...۱۰۰۰ها سال می شناختمت...بودنت بهم اطمینان میداد که کسی همیشه هست...با من و در من...من با تو متولد شدم...من نبودم... با تو ما بودم...
ما...
مرسی گلم